راه بی زمان

  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

شعر آهنگ آزادی حامد زمانی

02 دی 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

پاک می کنن اشکاتُ تا باور کنی شادی

گاهی اسیرت می کنن با اسم آزادی


تو روز روشن با سیاها عکس می گیرن

شب ها که مستن بچه هایی تشنه می میرن


دامه اگه پیش پرنده دونه میریزن

گل میخرن تا که نفهمی اهل پاییزن


می خوان درختا حامی حزب تبر باشن

از دریا ماهی های تو حوض بی خبر باشن


کوهیم ما تا ایستادیم روی پاهامون

ماهیم تا خورشید باشه رهبر رامون


آزاد از ماییم و من فانی در الله ییم

با روح در زنجیر آزادی نمی خواهیم


دنیایی می سازیم دنیایی که جون داره

دنیایی که تو سفره هاشم آسمون داره


از گل برای برقِ چکمه رنگ می گیرن

از ائتلاف آب و آتیش عکس میندازن


طرح کبوتر میکشن با شاخه ی زیتون

اما برای صلح هر روز بمب می سازن


کوهیم ما تا ایستادیم روی پاهامون

ماهیم تا خورشید باشه رهبر رامون




 نظر دهید »

چهل حدیث (2)

25 آذر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

زمانی که والدین و معلمین


نام خدا و عشق به پروردگار را به کودک می آموزند


خداوند معلم و کودک و والدین را


با هم از عذاب و بدبختی مصون می دارد.


مستدرک .ج2.ص625

 نظر دهید »

حدیث دیوار (2)

24 آذر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

……."نگاهی به زیر پایش کرد موکت بود. از اینجا باید کفش ها را در می آورد خوشحال از اینکه دیگر مجبور نیست بر سر انگشت راه برود کفشها را در جاکفشی گذاشت چند نوشته ای هم آنجا بود ولی حسابی دیر شده بودو مجال توجه نبود. دری را باز کرد که روی آن نوشته بود” به مکتب امام صادق خوش آمدید ” یعنی اینجا مکتب خانه است، دانشگاه و مکتب خانه !کلمات اینجا معنای دیگری دارد. سالنی بزرگ که بر در و دیوار آن نوشته و عکس و پوستر نصب شده بود چهار سال دانشگاه رفته بود به غیر از تاریخ امتحانات و واحدهای درسی و شهریه چیزی دیگر به دیوار ندیده بود ولی اینجا تا دلت بخواهد روزنامه ی دیواری البته دیوار روزنامه ای زیاد است
“خانم با این دیر آمدنتون خیلی لاکپشتی حرکت نمی کنید مگر کلاس ندارید “
خانم رسولی بود روز مصاحبه اورا دیده بود برای سلام و احوالپرسی از هرکسی از جایش بلند میشد و احترام میگذاشت بعدها فهمید استاد اخلاق هستند
“بله چرا ،ساعت هشت کلاس علامه حلی سال اولی هستم تجوید قرآن دارم .”
“ساعت هشت و سی دقیقه هست به چهل و پنج دقیقه اول کلاس نمی رسید باید صبر کنید تا هشت و چهل و پنج دقیقه “
بی صر و صدا وارد می شوم اشکالی که نداره !”
نه خانم نمیشود باید صبر کنید ” تلفن زنگ خورد چک و چانه فایده نداشت روی صندلی کنار میز نشست
“سوالات شرعی با خانمها سرخوش و ایمانی هست هر کدام را میخواهید وصل کنم ….بله …. شما چرا اینجا نشستید پاشو برو پشت در کلاست، طبقه سوم انتهای سالن از آنجا به درس گوش بده “
این هم از آن حرف ها بود چقدر واجب است حالاهم نرفتی نرفتی این همه کلاس دیر رفتیم یا اصلا نرفتیم چطور شد تازه جلسه اول که نه از درسی خبر هست نه از استادی . خوشبختانه ساختمان آسانسور داشت دکمه را زد تا از طبقه سوم به همکف بیاید صدای دلنشین صلوات به گوش میرسید آسانسور به همکف رسیده بود ولی او مردد از نوشته روی در آسانسور “آیا شما پادرد هستید ؟یا خدایی نکرده کمر درد ؟آیا شما رماتیسم دارید؟به سلامتی شما کوچولویی در راه دارید ؟آیا شما از کادر مدرسه یا اساتید هستید ؟در صورتی که جواب شما به سوالات بالا منفی است چرا سوار من می شوید” اینجا در و دیوارش شعور دارند و حرف میزنند.! چاره ای نبود نگاهی به پله ها انداخت “بگو الله اکبر و بالا برو “نیرویی مضاعف گرفت بر هر از چند پله ای یکی از رذیلت ها با رنگ قرمز نوشته شده بود “کبر غیبت دروغ حسد تهمت و….."نفهمید چطور بالا آمد.کلاس علامه امینی، ایت الله همدانی، شهید دستغیب و…….انگار با هرکدام یه ارتباطی برقرار می کرد چه با معنا و چه بی معنا آتلیه 1،2،3و….و البته پشت در کلاس نشستن، خواست داخل برود. هنوز توجیه نشده بود. حس بدی داشت مثل زمانی که در مدرسه کار بدی کرده باشی و خانم معلم تورا به پشت در بفرستد. با اکراه نشست از ترس اینکه خانم رسولی بیاید. اول، از اینکه با تحصیلات دانشگاهی اینجا آمده به خود می بالید ولی حالا انگار نقطه سر خط هست . کتابش را در آورد دور و برش را نگاه می کرد برای روز اول آبرو ریزی است. صداهایی می آمد، با استاد پیش می رفت و برگه می زد زیر مطالب مهم را خط می کشید. سالن اینجا هم پر از نوشته بود: نکات تربیت فرزند، برخورد با شوهر، طب اسلامی، پوشش اسلامی، حدیث ،سخن حکیم و………ثانیه ها دقیقه و دقیقه ساعت می گذشت “یکسال بعد ،دو سال بعد ،هزار وشیشصد سال بعد…."لبخندی زد از حرف خواهر زاده اش هر وقت منتظر چیزی می شد. هشت و چهل و یک دقیقه بود بلند شد و خودش را مرتب کرد دستگیره را گرفت روی در کلاس نوشته بود:"یتیم کسی نیست که پدر ندارد یتیم کسی است که علم و ادب ندارد –امام صادق” حالا تو که صبر کردی این چهار دقیقه هم روش خودش را مجاب کرد و یه دوری در سالن زد تصور می کرد کلاسهای اینجا چگونه هست حتما به رسم قدیم روی زمین می نشینند آنهم دوزانو به نظرش سخت اما شیرین آمد. ساعت هشت چهل پنج دقیقه شد خوشحال مثل این که زنگ تفریح را زده باشند دستگیره را پایین گرفت در باز شد صندلی خالی ، کلاس پر بود از صندلی های خالی پنجره های زیر سقفی که بادی خنک مهر پرده های آن را تکان میداد. تابلویی روبروی در بود، برد کلاس “کلاس مجلس روضه نیست هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی –امام خمینی ….کلاس در سالن اجتماعات برگزار شده است ” صدای دلنشین صلوات از داخل آسانسور به گوش می رسید….

 

نوشته شده توسط ملیحه رحیمی

 نظر دهید »

چهل حدیث

16 آبان 1395 توسط ملا معماری در این وادی

همیشه قرآن حفظ کردن برایم خیلی دشوار بوده و هست مدام خواندن قرآن آنهم با معنی رو دنبال میکنم ولی وارد شدن توی باغ حفظ آن که خیلی به آن سفارش شده توفیق نشده تا اینکه به حدیثی برخوردم از ختم نبوت به این مضمون:

“کسی که از امت من چهل حدیث را حفظ کند و در آن تامل و دقت کند و در کار دینشان از آن احادیث بهره مند شوند ،خداوند در روز رستاخیز اورا فقیه و عالم بر منی انگیزد ”   بحارالانوار ج 2 ص 152

کتابهایی از چهل حدیث را هم از امام خمینی فقط دیدم که واحد درسی اخلاقمون هست در این مدت احادیثی که برام کاربردی بودند رو جمع کردم میخواهم توی وبلاگم بگذارم و با تامل توضیحاتی هم بگذارم شاید در آینده توی سخنرانی هامون بدرد بخورند …..

حدیث اول:

پیامبر اکرم می فرمایند:


هر فرزندی با ذخیره ی عظیم فطرت پاک الهی متولد می شود.

                                                                                       سفینه البحار،ج2،ص373




 نظر دهید »

حدیث دیوار(1)

16 آبان 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

چند بار مقابل آینه خود را از سر تا پا ور انداز کرده بود. سفیدی دور مردمک چشمانش قرمز شده بود. ابروهایش را با شانه ابرو مرتب کرد و دستی به خطی که بالای پیشانیش و دو طرف لبش بصورت کمانی بود کشید به قول مادرش” از بس ابرو بالا انداختی و خندیدی این خط ها روی صورتت حک شده ” مقنعه و مانتو سورمه ای ،از بین رنگهایی که حق انتخاب داشت سورمه ای را پسندیده بود حتی بند ساعتش را سورمه ای با صفحه سفید و عقربه های طلایی ست کرده بود . سریع کیف و چادرش را از روی دسته مبل برداشت و از بین کفشهای جاکفشی کفش سورمه ای با پاشنه ای 10 سانتی پوشید همه چیز ارام و بی نقض به نظر می آمد ولی مدام زیر لب ورد می خواند اولین روز دانشگاه اینقدر اضطراب نداشت خودش دقیقا نمی دانست چه بخواند ولی هر چه به ذهنش می آمد را می خواند . رو به سوی آدرسی که دیشب بیش از ده بار از بر کرده بود این منطقه شهر را به خاطر نمی آورد آخرین دفعه کی آمده است شهر حسابی بزرگ شده و ترافیک نیمه سنگین بلوار، برای روز اول خیلی بد است دیر برسد مدام به ساعت کامپیوتری ماشین نگاه می کرد، هشت و پنج دقیقه خیلی هم دیر نشده ،هشت و پانزده دقیقه هم برسد خوب است کوچه ای به نسبت دراز با دوطرف درخت کاج و ساختمان چهار طبقه ای که میان خانه های مسکونی یک طبقه چون برج خودنمایی می کرد با نوار کاشی های آبی که در وسط آن نوشته شده بود “مدرسه علمیه حضرت زینب (س)". ماشین را پارک کرد .دوباره نگاهی به آینه انداخت و پیاده شد ورودی اصلی مدرسه از کوچه بن بستی بود که از کوچه اصلی فرعی میشد ،کوچه های بن بست برای او حال دیگری داشت جایی که آسمان قاب میشد مثل قاب گرد آسمان پر از کبوتر در سقف دالان خانه پدر بزرگش. خانمی از کنارش رد شد و نگاهی به کفش هایش کرد. در سکوت شیرین کوچه تنها صدای پاشنه های کفش او بود که آن را می شکست پاشنه ها را بالا گرفت و روی نوک انگشتانش راه رفت .” به وادی عاشق ایثار و فداکاری خوش آمدید لطفا با وضو وارد شوید “نوشته ای که روی پرده بود مانند خانه های قدیمی که جلوی در حیاطشان را پرده میزنند وضو نداشت به تردید افتاد بین داخل رفتن یا ماندن خانمی پرده را کنار زد با تردید پرسید:
” من وضو ندارم ” خانم لبخندی زد و گفت :
“اشکالی ندارد دفعه ی بعد البته با توجه وارد شوید اگر هم خواستید وضو خانه طبقه پایین هست .”
بوی عطر گل پیچ به مشام می رسید یک درخت نخل که سر به فلک کشیده و خرما داده بود. حیاط مدرسه بود یا باغ میوه، پرتقال و نارنج و انجیر چه بهاری دارد این حیاط ! دیوار حیاط پر شده بود از نوشته ها حتی دست از سر بدنه ی باغچه ها برنداشته بودند “من برای آمدنش چادری شدم تو برای آمدنش چه می کنی ؟” ” در همه حال حق را بگو و مدافع آن باش-امام علی “……..از چند پله ای دیگر بالا رفت “من فکر می کردم یک مملکت به شاه با سواد نیاز دارد بعد گفتم به وزیر باسواد نیاز دارد آخر فهمیدم به مردمانی باسواد نیاز دارد _امیر کبیر” وسط حیاط بالا سنگ قبری در زیر سایه سار درختان زیتون بود که بر شاخه های آن پیشانی بند یا حسین و یا زهرا و ….آویز شده بود اول فکر کرد قبر موسس مدرسه یا یکی از آخوندهاست مثل دانشکده که قبر پیرنیا در حیاط آنجاست نزدیک شد “شهید گمنام فرزند روح ا…"شهید گمنام در دانشگاه ها هم شهید گمنام داشتند فصل امتحانات که میشد همه به دور قبرشان حلقه میزدند، فاتحه ای خواند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه شده بود. از سه پله ی دیگر بالا رفت دوطرف پله پر بود از گلهای پیچ یکی از گلها را کند و مانند زمان کودکی شهدش را مکید هنوز همان طعم را می دهد ."از این که با کفشهایتان روی من راه نمی روید کمال تشکر را دارم…..

          *************                                                                                                        ******************نوشته شده توسط ملیحه رحیمی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 22
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

راه بی زمان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • داستانهایی ناگفته از پیامبران
  • بناهای اسلامی ایران
  • بناهای اسلامی جهان
  • داستانهای کوتاه
  • حکمت و هنر اسلامی
  • اقتصاد مقاومتی در خانه ما
  • تواشیح و شعر های مناسبتی
  • نکاتی در مورد تحقیق و پژوهش
  • دانشمندان مسلمان
  • کاریکاتور موضوعات اجتماعی
  • عکس نوشته
  • خبر های کوتاه حوزه ما
  • ماه خدا .رمضان
  • دلتنگی من و امامم
  • سید علی خامنه ای
  • حکایتهایی از امامان
  • حکایتهایی از بزرگان
  • ماه محمد .شعبان
  • احادیث تلنگری
  • خیلی دور خیلی نزدیک
  • رژیم غذایی
  • بهار نوشدن دلها
  • ادعیه های رد نخور
  • امام جعفر صادق
  • مبارزه با نفوذ
  • شهدای بی مرز
  • داستان های کوتاه خودم
  • مکتب عاشورایی
  • چهل حدیث

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس