حدیث دیوار(1)
چند بار مقابل آینه خود را از سر تا پا ور انداز کرده بود. سفیدی دور مردمک چشمانش قرمز شده بود. ابروهایش را با شانه ابرو مرتب کرد و دستی به خطی که بالای پیشانیش و دو طرف لبش بصورت کمانی بود کشید به قول مادرش” از بس ابرو بالا انداختی و خندیدی این خط ها روی صورتت حک شده ” مقنعه و مانتو سورمه ای ،از بین رنگهایی که حق انتخاب داشت سورمه ای را پسندیده بود حتی بند ساعتش را سورمه ای با صفحه سفید و عقربه های طلایی ست کرده بود . سریع کیف و چادرش را از روی دسته مبل برداشت و از بین کفشهای جاکفشی کفش سورمه ای با پاشنه ای 10 سانتی پوشید همه چیز ارام و بی نقض به نظر می آمد ولی مدام زیر لب ورد می خواند اولین روز دانشگاه اینقدر اضطراب نداشت خودش دقیقا نمی دانست چه بخواند ولی هر چه به ذهنش می آمد را می خواند . رو به سوی آدرسی که دیشب بیش از ده بار از بر کرده بود این منطقه شهر را به خاطر نمی آورد آخرین دفعه کی آمده است شهر حسابی بزرگ شده و ترافیک نیمه سنگین بلوار، برای روز اول خیلی بد است دیر برسد مدام به ساعت کامپیوتری ماشین نگاه می کرد، هشت و پنج دقیقه خیلی هم دیر نشده ،هشت و پانزده دقیقه هم برسد خوب است کوچه ای به نسبت دراز با دوطرف درخت کاج و ساختمان چهار طبقه ای که میان خانه های مسکونی یک طبقه چون برج خودنمایی می کرد با نوار کاشی های آبی که در وسط آن نوشته شده بود “مدرسه علمیه حضرت زینب (س)". ماشین را پارک کرد .دوباره نگاهی به آینه انداخت و پیاده شد ورودی اصلی مدرسه از کوچه بن بستی بود که از کوچه اصلی فرعی میشد ،کوچه های بن بست برای او حال دیگری داشت جایی که آسمان قاب میشد مثل قاب گرد آسمان پر از کبوتر در سقف دالان خانه پدر بزرگش. خانمی از کنارش رد شد و نگاهی به کفش هایش کرد. در سکوت شیرین کوچه تنها صدای پاشنه های کفش او بود که آن را می شکست پاشنه ها را بالا گرفت و روی نوک انگشتانش راه رفت .” به وادی عاشق ایثار و فداکاری خوش آمدید لطفا با وضو وارد شوید “نوشته ای که روی پرده بود مانند خانه های قدیمی که جلوی در حیاطشان را پرده میزنند وضو نداشت به تردید افتاد بین داخل رفتن یا ماندن خانمی پرده را کنار زد با تردید پرسید:
” من وضو ندارم ” خانم لبخندی زد و گفت :
“اشکالی ندارد دفعه ی بعد البته با توجه وارد شوید اگر هم خواستید وضو خانه طبقه پایین هست .”
بوی عطر گل پیچ به مشام می رسید یک درخت نخل که سر به فلک کشیده و خرما داده بود. حیاط مدرسه بود یا باغ میوه، پرتقال و نارنج و انجیر چه بهاری دارد این حیاط ! دیوار حیاط پر شده بود از نوشته ها حتی دست از سر بدنه ی باغچه ها برنداشته بودند “من برای آمدنش چادری شدم تو برای آمدنش چه می کنی ؟” ” در همه حال حق را بگو و مدافع آن باش-امام علی “……..از چند پله ای دیگر بالا رفت “من فکر می کردم یک مملکت به شاه با سواد نیاز دارد بعد گفتم به وزیر باسواد نیاز دارد آخر فهمیدم به مردمانی باسواد نیاز دارد _امیر کبیر” وسط حیاط بالا سنگ قبری در زیر سایه سار درختان زیتون بود که بر شاخه های آن پیشانی بند یا حسین و یا زهرا و ….آویز شده بود اول فکر کرد قبر موسس مدرسه یا یکی از آخوندهاست مثل دانشکده که قبر پیرنیا در حیاط آنجاست نزدیک شد “شهید گمنام فرزند روح ا…"شهید گمنام در دانشگاه ها هم شهید گمنام داشتند فصل امتحانات که میشد همه به دور قبرشان حلقه میزدند، فاتحه ای خواند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه شده بود. از سه پله ی دیگر بالا رفت دوطرف پله پر بود از گلهای پیچ یکی از گلها را کند و مانند زمان کودکی شهدش را مکید هنوز همان طعم را می دهد ."از این که با کفشهایتان روی من راه نمی روید کمال تشکر را دارم…..
************* ******************نوشته شده توسط ملیحه رحیمی