راه بی زمان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

ژن گمشده (3) قسمت آخر

29 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

خنده ای بلند توجه همه رو به سمت وسط اتاق انتظار برد. خانمی با کیف و کفش ورنی و مانتو مشکی با گلدوزی های طلایی ، صداش با آهنگ بهم خوردن النگوهای مدل عربیش همراه شده بود ، بیشتر دستهاش حرکت داشتند تا لبهاش….. ” یه دکتر رفتم تشخیصش آندو متریوزبوده ؟!آدم مریض میشه بازم از نوع با کلاسش بشه مثل این میمونه که توی خیابون تصادف کنی آن هم با ژیان چقدر بیکلاس !” و صدای دوباره منشی که مانع شد تا حرفش رو ادامه بده “خانمها یه صندلی …..” به یک مبل تک نفره رسیدم حرارت بدنم خوابید نزدیک دری بودم که مدام باز بسته و باد سرد پاییزی به داخل اتاق وارد میشد

                                                                                       ****
“…….. آنوقتی که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود چقدر گفتم تا خونه بابات هستی……. “همیشه از سرزنش های مامانم ناراحت می شدم ولی بیراه نمیگه با خداحافظی که باعث ناراحتیش نشه گوشی رو قطع کردم . انگار تو گروه خونی و ژنتیک من موقع خلقتم ژن خونه داری جا مونده سه ماه از عروسیمون گذشته و هنوز غذای سوخته ، چلفته، بیمزه ، لباس با 10 خط اتو ،…… و سکوتی که در مقابل این خرابکاریها هست که از صد تا سیلی بدتره به امید روزی که خوب میشه . چشمم به قاب عکس عروسیمون با پشت زمینه ی برج ایفل روی دیوار اتاق خواب افتاد . چقدر خوش تیپ ! کاش همیشه اینطور بود کروات، کت و شلوار ، موهای بالا زده ؛ آن شب اینقدر اصرار کرده بودم تا راضی شد موها شو این مدلی بزنه. بهش آمده بود ولی خودش هر بار به آینه آتلیه نگاه می کرد به حالت پشیمانی دستی به موهاش می کشید تا صافشون کنه . امروز روز تولدشه و میخوام ناهار خوبی داشته باشم ، پول زیادی ندارم که غذا از بیرون بگیرم .خورشت فسنجون و ماهی قزل آلا دوست داره . خورشت رو توی دیگ بخار بلدم ولی او مخالفه ؛وقتی خورشت آماده شد میریزم توی دیگ مسی که تازگیا خریده، خیلی خوشحال میشه و به به چه چه میکنه، خدا منو ببخشه . نگاهی به ساعت دیواری انداختم. برای ماهی چاره ای نبود، تلفن رو برداشتم: “سلام آقای صفدری غذای امروز دانشگاه قزل آلا است؟ بی زحمت 2 تا ژتون برای من کنار بگذارید”

                                                                                 ****
صدای افتادن آینه ای توی اتاق طنین انداز شد از وقتی آمده بود یه ریز به آینه اش نگاه می کرد توی هر بار جابه جایی درست رو بروی هم بودیم دستی به پوست صورتش می کشید صورتش پر از کک مک شده و خیلی ورم کرده بودمدام به خودش یا دوستش می گفت “کی میشه این دوران تموم بشه.” خانم گلشن بفرمایید روی وزنه ، کفشتون رو هم در بیارید.” بعد این همه خورده جابه جایی این یک جابه جایی بزرگ بود کفشهام رو که به حالت آخوندی کرده بودم را پوشیدم. “58 کیلو ، کارت دارید ؟ با حرکت سر جواب منفی دادم . “برای فشار روی صندلی اینجا بشینید.” از توی کشوی کمد کنارش یه کارت صورتی رنگ در آورد. بالای کارت تاریخ مراجعه اول رو نوشت و بعد رو به خانمها گفت: “کتاب 8 نکته برای بارداری آسان رو کی میخواد ؟”

نوشته شده توسط ملیحه رحیمی 

 نظر دهید »

یوسف پیامبر

23 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

از امام رضا (ع) نقل شده كه فرمود: زندانبان به يوسف گفت: من تو را دوست مى‏ دارم، يوسف گفت: هر مصيبتى كه تا امروز به من رسيده از ناحيه دوستى و محبّت بوده، عمّه‏ ام مرا دوست مى‏ داشت و براى آنكه مرا نزد خود نگاه دارد به من نسبت دزدى داد، پدرم مرا دوست مى‏ داشت و به اين ترتيب حسد برادرانم را برانگيخت، همسر عزيز مصر مرا دوست مى‏ داشت و باعث زندانى شدن من گرديد

يوسف در زندان به خداى تعالى شكايت برد و گفت: پروردگار به چه سبب مستحقّ زندان شدم؟ خداوند به او وحى كرد: تو خود زندان را برگزيدى، آن زمان كه به درگاهم عرضه داشتى، (پروردگارا زندان نزد من محبوبتر است، از آنچه ‏اين زنان مرا بسوى آن دعوت مى‏ كنند ) مگر تو نبودى كه عافيت از معصيت را ترجيح دادى؟



از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: وقتى كه برادران يوسف، يوسف را در چاه رها كردند، جبرئيل بر او وارد شد و گفت: اى پسر، چه كسى تو را در چاه انداخته؟ گفت، برادرانم به جهت حسادت به موقعيّت من در نزد پدر، مرا در اين چاه انداخته‏ اند، جبرئيل گفت: آيا دوست دارى كه از اينجا خارج شوى، گفت: آن را از خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى‏ طلبم، جبرئيل گفت: خداى ابراهيم به تو مى‏ گويد: كه بگو: (خداوندا از تو مى‏خواهم به واسطه آنكه حمد و ستايش جملگى مخصوص توست، هيچ معبودى جز تو نيست، تويى مهربان، منّت‏گذار، پديد آورنده آسمانها و زمين، صاحب جلال و اكرام، بر محمّد و آلش رحمت فرست و در كار من فرج و گشايشى قرار بده و مرا از جايى كه گمانش را نمى‏كنم روزى بده) وقتى يوسف اين كلمات را بر زبان راند، خداوند او را از چاه نجات داد و از كيد زنان رهانيد و به او ملك مصر را از جايى كه گمانش را نمى‏ برد، اعطا كرد.

قصص الأنبياء ( قصص قرآن - ترجمه قصص الأنبياء جزائرى)، ص: 267

 نظر دهید »

ژن گمشده (2)

23 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

 

” مامانم حالش خوبه طبق معمول داره جارو میکشه ؛ میدونه از کار خونه متنفرم مدام اصرار که بیا انجام بده فردا پس فردا رفتی خونه شوهر لنگ نمونی……… دوباره امشب دو رهمی با خواستگارا داریم .کل آینده من شده ازدواج ، تا دختر خونه ی بابات هستی و سن ازدواجت میشه دغدغه همه شوهر دادنته و از طرف دوست و آشنا خواستگار فرستاده میشه ، بالاخره یه موردی بهت قالب می کنندو عقد میکنی، تو مراسم عقدو دوران عقد مدام حرف ها در مورد زمان خونه بردن و جهاز عروسیه، بعد یه مدتی به خاطر عجله ای که بقیه دارند عروسی می گیری، خبر مرگت میری سر خونه زندگیت که هم خودت نفس راحتی بکشی و هم از اضطراب اطرافیان کم بشه .درست فردای فردای روز عروسی پچ پچ های بلندی در مورد زمان بچه دار شدن و نسخه ها و خاطره ها و درس های تاریخی که موجب عبرت شده اند گفته و نوشته میشه ….جالبه خاله ام همیشه میگه:” آدم بچه اول رو به خاطر خودش و حرف مردم میاره بچه دوم رو به خاطر بچه اول بچه های 2 به بالا رو از بس میبینی بچه شیرینه میاره.” (موندم چه شیرینی توی این دو بچه لوسش دیده که می خواد سومی رو بیاره ؟!)….. زندگی برای خودت نداری! مرضیه ما هم گول همین حرفها رو خورد این بساط براش پهن شد. تازگیا ایشون هم کلاس کودکیاری برای من گذاشتند . این سفید برفیش با گوشهای هفت کوتوله ایشو پیش من میاره ، میگه:” بیا نگهش دار، بیرون کار دارم.” منم خاله هستم تکه سنگ که نیستم، قبول میکنم. نرگس رو هنوز نگرفتم میگه: ” فردا پس فردا رفتی خونه ی شوهر بچه دار شدی سختت نباشه انگار 10 تا بچه بزرگ کرده باشی” و با بدجنسی تمام پوشک نرگس رو به سمتم پرتاب میکنه و میگه:” اینم برای دوره تکمیلیش، مامان رو صدا نکنی “حالا غیر از کار خونه دوره ی تربیت فرزند رو هم باید قبل از شوهر کردن بگذرونم .”

                                                                                    ****
“آقا شما داخل نیا آقا با شما هستم همان بیرون روی صندلی حیاط بشینید” مرد یک نگاهی به سه صندلی بیرون انداخت . هرچند از نم نم باران خیس شده بود ولی با لبخندی نشستن زیر باران را از بودن زیر نگاههای سنگین این همه زن ترجیح داد . به نشانه احترام به حرف منشی که حالا روی دستگاه فشار نیم خیز شده بود تا شماره ی روی آن رو بخونه و توجه ای به او نداشت ، دست به سینه اش گذاشت و بیرون رفت . سکوت مطلقی فضا رو در بر گرفته بود تنها صدای پاشنه های خانم آن مرد روی کف پارکت سالن انتظار به گوش می رسید و حرکت یوگا مانند سروچشم خانمها به سمت زن از در ورودی تا میز منشی ،از بالا به پایین یا از پایین به بالا. نگاه من فقط روی پاشنه های 20 سانتی متر کفش_ های او در طول مسیر خیره مانده بود و هر لحظه با خودم می گفتم الان پای چپش پیچ میخوره چون پای خودم مدام توی پاشنه 4 سانتی متر به بالا تعادل نداره….

                                                                                       ****

“شما با خانواده پر جمعیتی که دارید, رفت وآمدتون هم زیاده؟! من زیاد به رفت وآمد علاقه ای ندارم، به کار خونه هم علاقه ندارم، عقیده ام اینه که همه ی دخترا خانه دار متولد نمی شند ، درسم رو هم باید تا مقطع فوق ادامه بدم ،پنج سال اول زندگیمون هم بدون بچه باشیم البته بدون 2سال دوره عقدمون که با حساب سر انگشتی در سال 1400 بچه دار میشیم ، سن بچه با سال تولدش همراهه…..” این جمله ی آخر رو سریع و نفس گیر گفتم. چشم به چشم مامانم و وسط هال ایستاده بودم و شروط ازدواجم رو که به خواستگار گفته بودم رو تعریف می کردم اول همه ی نگاهها یا به سمت تلویزیون بود یا به سمت سفید برفی با آن گوشهاش ولی تا این جمله رو گفتم نگاه ها به سمت من قفل شد و از همه سنگین تر نگاه مامانم : “روت شد این شرط آخری رو بگی نه به داره نه به باره حرف بچه رو میزنی مردم چی میگن پسره پیش خودش چی فکر میکنه……” به حالت غیظ سینی چایی رو برداشت و به سمت آشپزخانه رفت :"تازه تو مراسم خواستگاری با دختر جاری آشنا در آمدند جلو مادر شوهر و خواهر شوهر و جاری بزرگی هر و کر می کردند …….” مرضیه نرگس رو از رو زمین بلند کرد وداخل کیسه خوابش گذاشت: “پسره خانواده ی پر جمعیتی داره 11 تا بچه ,6 تا جاری! کارمند دولت! مریمی که من می شناسم با همه چیز بسازه با بی پولی وسط ماه نمیسازه- ماشینش پرایده-یه تکه زمین تو ناکجا آباد داره که معلوم نیست کی آباد بشه باآن متراژش که خواهره وقتی اندازه اش رو می گفت انگار عددچهار رقمی رو میگهاز همه بدتر این مدل موهاش که خود مریم از این مدلها متنفره. اگه چرتکه بزنی اصلابا معیارات که تو دفترچه نوشتی مطابقت نداره.” نرگس سعی می کرد انگشت شصتم رو که با آن دستهای کوچک و تپلش گرفته بود داخل دهان ببره، بی توجه به حرفهای مرضیه گفتم : “جذبه اش و بلند قدیش و آقایی و پخته بودن و مدیرانه حرف زدنشو از قلم انداختی اینا رو که داشت”

نوشته شده توسط ملیحه رحیمی

                                                                             ****

 نظر دهید »

از حسین بگو

20 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 نظر دهید »

به نام کشورم....

20 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

سر هر خریدی چون آقایون حوصله ندارند معمولا اولین مغازه از هر مارک و دوختی بود برای دخترا یا خودمون خرید می کردیم ولی اینبار مصمم شدم جلوی این کار را باید گرفت از چند تا از دوستان در مورد آدرس لباس فروشی هایی که مارک ایرانی داشتند پرسیدم ولی زیاد اطلاعی نداشتند .خیلی توی شهر گشتیم (با غر غر آقا که تحمل پذیر بود ) تا عاقبت مغازه ای رفتیم که به ظاهر خارجی می آمد که اصلا قصد داخل رفتن را نداشتم ولی با چشم غره شوهرم تن دادم .دست بر قضا تمام جنس های مغازه ایرانی بود آنهم چه جنس های خوبی البته برای مردم جا افتاده حالا که جنس ایرانی هست پس باید ارزانتر باشه که با این فکر هم باید مبارزه کرد به طور کلی شیک پوشی و خوب پوشی خرج داره و این قانون تمام دنیاست ولی متاسفم که توی کشور خودم اینقدر چیز ایرانی پیدا کردن سخت است تازه بعضی از مغازه ها هم با حالت تمسخر که دنبال جنس ایرانی می گردیم این خیلی بد است……

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 22
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

راه بی زمان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • داستانهایی ناگفته از پیامبران
  • بناهای اسلامی ایران
  • بناهای اسلامی جهان
  • داستانهای کوتاه
  • حکمت و هنر اسلامی
  • اقتصاد مقاومتی در خانه ما
  • تواشیح و شعر های مناسبتی
  • نکاتی در مورد تحقیق و پژوهش
  • دانشمندان مسلمان
  • کاریکاتور موضوعات اجتماعی
  • عکس نوشته
  • خبر های کوتاه حوزه ما
  • ماه خدا .رمضان
  • دلتنگی من و امامم
  • سید علی خامنه ای
  • حکایتهایی از امامان
  • حکایتهایی از بزرگان
  • ماه محمد .شعبان
  • احادیث تلنگری
  • خیلی دور خیلی نزدیک
  • رژیم غذایی
  • بهار نوشدن دلها
  • ادعیه های رد نخور
  • امام جعفر صادق
  • مبارزه با نفوذ
  • شهدای بی مرز
  • داستان های کوتاه خودم
  • مکتب عاشورایی
  • چهل حدیث

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس