ژن گمشده (2)
” مامانم حالش خوبه طبق معمول داره جارو میکشه ؛ میدونه از کار خونه متنفرم مدام اصرار که بیا انجام بده فردا پس فردا رفتی خونه شوهر لنگ نمونی……… دوباره امشب دو رهمی با خواستگارا داریم .کل آینده من شده ازدواج ، تا دختر خونه ی بابات هستی و سن ازدواجت میشه دغدغه همه شوهر دادنته و از طرف دوست و آشنا خواستگار فرستاده میشه ، بالاخره یه موردی بهت قالب می کنندو عقد میکنی، تو مراسم عقدو دوران عقد مدام حرف ها در مورد زمان خونه بردن و جهاز عروسیه، بعد یه مدتی به خاطر عجله ای که بقیه دارند عروسی می گیری، خبر مرگت میری سر خونه زندگیت که هم خودت نفس راحتی بکشی و هم از اضطراب اطرافیان کم بشه .درست فردای فردای روز عروسی پچ پچ های بلندی در مورد زمان بچه دار شدن و نسخه ها و خاطره ها و درس های تاریخی که موجب عبرت شده اند گفته و نوشته میشه ….جالبه خاله ام همیشه میگه:” آدم بچه اول رو به خاطر خودش و حرف مردم میاره بچه دوم رو به خاطر بچه اول بچه های 2 به بالا رو از بس میبینی بچه شیرینه میاره.” (موندم چه شیرینی توی این دو بچه لوسش دیده که می خواد سومی رو بیاره ؟!)….. زندگی برای خودت نداری! مرضیه ما هم گول همین حرفها رو خورد این بساط براش پهن شد. تازگیا ایشون هم کلاس کودکیاری برای من گذاشتند . این سفید برفیش با گوشهای هفت کوتوله ایشو پیش من میاره ، میگه:” بیا نگهش دار، بیرون کار دارم.” منم خاله هستم تکه سنگ که نیستم، قبول میکنم. نرگس رو هنوز نگرفتم میگه: ” فردا پس فردا رفتی خونه ی شوهر بچه دار شدی سختت نباشه انگار 10 تا بچه بزرگ کرده باشی” و با بدجنسی تمام پوشک نرگس رو به سمتم پرتاب میکنه و میگه:” اینم برای دوره تکمیلیش، مامان رو صدا نکنی “حالا غیر از کار خونه دوره ی تربیت فرزند رو هم باید قبل از شوهر کردن بگذرونم .”
****
“آقا شما داخل نیا آقا با شما هستم همان بیرون روی صندلی حیاط بشینید” مرد یک نگاهی به سه صندلی بیرون انداخت . هرچند از نم نم باران خیس شده بود ولی با لبخندی نشستن زیر باران را از بودن زیر نگاههای سنگین این همه زن ترجیح داد . به نشانه احترام به حرف منشی که حالا روی دستگاه فشار نیم خیز شده بود تا شماره ی روی آن رو بخونه و توجه ای به او نداشت ، دست به سینه اش گذاشت و بیرون رفت . سکوت مطلقی فضا رو در بر گرفته بود تنها صدای پاشنه های خانم آن مرد روی کف پارکت سالن انتظار به گوش می رسید و حرکت یوگا مانند سروچشم خانمها به سمت زن از در ورودی تا میز منشی ،از بالا به پایین یا از پایین به بالا. نگاه من فقط روی پاشنه های 20 سانتی متر کفش_ های او در طول مسیر خیره مانده بود و هر لحظه با خودم می گفتم الان پای چپش پیچ میخوره چون پای خودم مدام توی پاشنه 4 سانتی متر به بالا تعادل نداره….
****
“شما با خانواده پر جمعیتی که دارید, رفت وآمدتون هم زیاده؟! من زیاد به رفت وآمد علاقه ای ندارم، به کار خونه هم علاقه ندارم، عقیده ام اینه که همه ی دخترا خانه دار متولد نمی شند ، درسم رو هم باید تا مقطع فوق ادامه بدم ،پنج سال اول زندگیمون هم بدون بچه باشیم البته بدون 2سال دوره عقدمون که با حساب سر انگشتی در سال 1400 بچه دار میشیم ، سن بچه با سال تولدش همراهه…..” این جمله ی آخر رو سریع و نفس گیر گفتم. چشم به چشم مامانم و وسط هال ایستاده بودم و شروط ازدواجم رو که به خواستگار گفته بودم رو تعریف می کردم اول همه ی نگاهها یا به سمت تلویزیون بود یا به سمت سفید برفی با آن گوشهاش ولی تا این جمله رو گفتم نگاه ها به سمت من قفل شد و از همه سنگین تر نگاه مامانم : “روت شد این شرط آخری رو بگی نه به داره نه به باره حرف بچه رو میزنی مردم چی میگن پسره پیش خودش چی فکر میکنه……” به حالت غیظ سینی چایی رو برداشت و به سمت آشپزخانه رفت :"تازه تو مراسم خواستگاری با دختر جاری آشنا در آمدند جلو مادر شوهر و خواهر شوهر و جاری بزرگی هر و کر می کردند …….” مرضیه نرگس رو از رو زمین بلند کرد وداخل کیسه خوابش گذاشت: “پسره خانواده ی پر جمعیتی داره 11 تا بچه ,6 تا جاری! کارمند دولت! مریمی که من می شناسم با همه چیز بسازه با بی پولی وسط ماه نمیسازه- ماشینش پرایده-یه تکه زمین تو ناکجا آباد داره که معلوم نیست کی آباد بشه باآن متراژش که خواهره وقتی اندازه اش رو می گفت انگار عددچهار رقمی رو میگهاز همه بدتر این مدل موهاش که خود مریم از این مدلها متنفره. اگه چرتکه بزنی اصلابا معیارات که تو دفترچه نوشتی مطابقت نداره.” نرگس سعی می کرد انگشت شصتم رو که با آن دستهای کوچک و تپلش گرفته بود داخل دهان ببره، بی توجه به حرفهای مرضیه گفتم : “جذبه اش و بلند قدیش و آقایی و پخته بودن و مدیرانه حرف زدنشو از قلم انداختی اینا رو که داشت”
نوشته شده توسط ملیحه رحیمی
****