شعری جانسوز زماتم بانو
( قبل از اینکه شعر و بخونید بخاطر انتشار مضامین سخت و جانسوز از همه تون معذرت میخوام)
ای حضرت حوریه ای روح معانی
ای خاستگاه جلوه های لن ترانی
حالا نمیشد باز پیش ما بمانی؟
ما را مبرّا کن از این دل نگرانی
برخیز و بر اهل جهان پیغمبری کن بر عالم و آدم دوباره سروری کن
امروز در دستان خود جارو گرفتی
دیروز حتی از علی هم رو گرفتی
امروز با شانه خم از گیسو گرفتی دیروز خون لخته از پهلو گرفتی
نان می پزی اما دلم خوش نیست خانم
جان دادنت شایع شده مابین مردم
دیشب که خوابیدی تو را افسرده دیدم گلگبرگ هایت را خم و پژمرده دیدم
رنگ کبودی که به رویت خورده دیدم
کابوس میدیدی تو را آزرده دیدم
این قصه ی تنهایی ات در کوچه ها چیست گفتی نزن؛ من باردارم؛ ماجرا چیست؟
شهر مدینه زندگی ام را نظر زد
گرگ سقیفه ناگهان از کوچه سر زد
زهرا دم در رفت و او محکم به در زد
زهرای من را پیش چشم چل نفر زد
اهل مدینه عاقبت چه بد شدند آه با پا ز روی همسر من رد شدند آه
پشت در ماتکمده اخگر که پیچید
عمامه دور گردن حیدر که پیچید
پشت تو دائم چادر و معجر که پیچید سوی ضریح پیکر تو در که پیچید
مسمار بین سینه ات جا باز کرد و
رفت و به سرعت محسنت را ناز کرد و
هر بار میگفتی نزن؛ یا مشت خوردی با پشت دستی با چهار انگشت خوردی
شلاق از پیش و لگد از پشت خوردی
این ضربه هایی که به قصد کشت خوردی…
من خورده بودم زود تر افتاده بودم زیر دری که سوخته جان داده بودم
حق نگذرد از قنفذ و جرم گزافش
دیدم که در کوچه چه جوری با غلافش
زد روی آرنج تو با آن انعطافش
پاداش هم میگیرد از کار خلافش
در بین آن کوچه چه کاری داد دستت از قسمت پهنا زد و افتاد دستت
باید نخ و سوزن بگیری پر بدوزی
یک پیرهن با چندتا معجر بدوزی
پیراهنی ایمن ز یک لشگر بدوزی زیر گلو را بلکه محکم تر بدوزی
شاید که روی این یقه، خنجر نیامد
شاید ته گودال از تن در نیامد
وقتی حسینت تشنه لب افتاده باشد در چنگ یک مرد عرب افتاده باشد
ای کاش قتل او به شب افتاده باشد
یا جای صورت به عقب افتاده باشد
اینگونه نه از پشت گردن خون می آید نه؛ پیرهن از پیکرش بیرون می آید
روزی ز فرق دخترت مو می کشند و
از دست دخترها النگو می کشند و
الواط ها در خیمه چاقو می کشند و
ناموس زهرا را به هر سو می کشند و
شاعر : حسین قربانچه