راه بی زمان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حدیث دیوار (2)

24 آذر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

……."نگاهی به زیر پایش کرد موکت بود. از اینجا باید کفش ها را در می آورد خوشحال از اینکه دیگر مجبور نیست بر سر انگشت راه برود کفشها را در جاکفشی گذاشت چند نوشته ای هم آنجا بود ولی حسابی دیر شده بودو مجال توجه نبود. دری را باز کرد که روی آن نوشته بود” به مکتب امام صادق خوش آمدید ” یعنی اینجا مکتب خانه است، دانشگاه و مکتب خانه !کلمات اینجا معنای دیگری دارد. سالنی بزرگ که بر در و دیوار آن نوشته و عکس و پوستر نصب شده بود چهار سال دانشگاه رفته بود به غیر از تاریخ امتحانات و واحدهای درسی و شهریه چیزی دیگر به دیوار ندیده بود ولی اینجا تا دلت بخواهد روزنامه ی دیواری البته دیوار روزنامه ای زیاد است
“خانم با این دیر آمدنتون خیلی لاکپشتی حرکت نمی کنید مگر کلاس ندارید “
خانم رسولی بود روز مصاحبه اورا دیده بود برای سلام و احوالپرسی از هرکسی از جایش بلند میشد و احترام میگذاشت بعدها فهمید استاد اخلاق هستند
“بله چرا ،ساعت هشت کلاس علامه حلی سال اولی هستم تجوید قرآن دارم .”
“ساعت هشت و سی دقیقه هست به چهل و پنج دقیقه اول کلاس نمی رسید باید صبر کنید تا هشت و چهل و پنج دقیقه “
بی صر و صدا وارد می شوم اشکالی که نداره !”
نه خانم نمیشود باید صبر کنید ” تلفن زنگ خورد چک و چانه فایده نداشت روی صندلی کنار میز نشست
“سوالات شرعی با خانمها سرخوش و ایمانی هست هر کدام را میخواهید وصل کنم ….بله …. شما چرا اینجا نشستید پاشو برو پشت در کلاست، طبقه سوم انتهای سالن از آنجا به درس گوش بده “
این هم از آن حرف ها بود چقدر واجب است حالاهم نرفتی نرفتی این همه کلاس دیر رفتیم یا اصلا نرفتیم چطور شد تازه جلسه اول که نه از درسی خبر هست نه از استادی . خوشبختانه ساختمان آسانسور داشت دکمه را زد تا از طبقه سوم به همکف بیاید صدای دلنشین صلوات به گوش میرسید آسانسور به همکف رسیده بود ولی او مردد از نوشته روی در آسانسور “آیا شما پادرد هستید ؟یا خدایی نکرده کمر درد ؟آیا شما رماتیسم دارید؟به سلامتی شما کوچولویی در راه دارید ؟آیا شما از کادر مدرسه یا اساتید هستید ؟در صورتی که جواب شما به سوالات بالا منفی است چرا سوار من می شوید” اینجا در و دیوارش شعور دارند و حرف میزنند.! چاره ای نبود نگاهی به پله ها انداخت “بگو الله اکبر و بالا برو “نیرویی مضاعف گرفت بر هر از چند پله ای یکی از رذیلت ها با رنگ قرمز نوشته شده بود “کبر غیبت دروغ حسد تهمت و….."نفهمید چطور بالا آمد.کلاس علامه امینی، ایت الله همدانی، شهید دستغیب و…….انگار با هرکدام یه ارتباطی برقرار می کرد چه با معنا و چه بی معنا آتلیه 1،2،3و….و البته پشت در کلاس نشستن، خواست داخل برود. هنوز توجیه نشده بود. حس بدی داشت مثل زمانی که در مدرسه کار بدی کرده باشی و خانم معلم تورا به پشت در بفرستد. با اکراه نشست از ترس اینکه خانم رسولی بیاید. اول، از اینکه با تحصیلات دانشگاهی اینجا آمده به خود می بالید ولی حالا انگار نقطه سر خط هست . کتابش را در آورد دور و برش را نگاه می کرد برای روز اول آبرو ریزی است. صداهایی می آمد، با استاد پیش می رفت و برگه می زد زیر مطالب مهم را خط می کشید. سالن اینجا هم پر از نوشته بود: نکات تربیت فرزند، برخورد با شوهر، طب اسلامی، پوشش اسلامی، حدیث ،سخن حکیم و………ثانیه ها دقیقه و دقیقه ساعت می گذشت “یکسال بعد ،دو سال بعد ،هزار وشیشصد سال بعد…."لبخندی زد از حرف خواهر زاده اش هر وقت منتظر چیزی می شد. هشت و چهل و یک دقیقه بود بلند شد و خودش را مرتب کرد دستگیره را گرفت روی در کلاس نوشته بود:"یتیم کسی نیست که پدر ندارد یتیم کسی است که علم و ادب ندارد –امام صادق” حالا تو که صبر کردی این چهار دقیقه هم روش خودش را مجاب کرد و یه دوری در سالن زد تصور می کرد کلاسهای اینجا چگونه هست حتما به رسم قدیم روی زمین می نشینند آنهم دوزانو به نظرش سخت اما شیرین آمد. ساعت هشت چهل پنج دقیقه شد خوشحال مثل این که زنگ تفریح را زده باشند دستگیره را پایین گرفت در باز شد صندلی خالی ، کلاس پر بود از صندلی های خالی پنجره های زیر سقفی که بادی خنک مهر پرده های آن را تکان میداد. تابلویی روبروی در بود، برد کلاس “کلاس مجلس روضه نیست هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی –امام خمینی ….کلاس در سالن اجتماعات برگزار شده است ” صدای دلنشین صلوات از داخل آسانسور به گوش می رسید….

 

نوشته شده توسط ملیحه رحیمی

 نظر دهید »

حدیث دیوار(1)

16 آبان 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

چند بار مقابل آینه خود را از سر تا پا ور انداز کرده بود. سفیدی دور مردمک چشمانش قرمز شده بود. ابروهایش را با شانه ابرو مرتب کرد و دستی به خطی که بالای پیشانیش و دو طرف لبش بصورت کمانی بود کشید به قول مادرش” از بس ابرو بالا انداختی و خندیدی این خط ها روی صورتت حک شده ” مقنعه و مانتو سورمه ای ،از بین رنگهایی که حق انتخاب داشت سورمه ای را پسندیده بود حتی بند ساعتش را سورمه ای با صفحه سفید و عقربه های طلایی ست کرده بود . سریع کیف و چادرش را از روی دسته مبل برداشت و از بین کفشهای جاکفشی کفش سورمه ای با پاشنه ای 10 سانتی پوشید همه چیز ارام و بی نقض به نظر می آمد ولی مدام زیر لب ورد می خواند اولین روز دانشگاه اینقدر اضطراب نداشت خودش دقیقا نمی دانست چه بخواند ولی هر چه به ذهنش می آمد را می خواند . رو به سوی آدرسی که دیشب بیش از ده بار از بر کرده بود این منطقه شهر را به خاطر نمی آورد آخرین دفعه کی آمده است شهر حسابی بزرگ شده و ترافیک نیمه سنگین بلوار، برای روز اول خیلی بد است دیر برسد مدام به ساعت کامپیوتری ماشین نگاه می کرد، هشت و پنج دقیقه خیلی هم دیر نشده ،هشت و پانزده دقیقه هم برسد خوب است کوچه ای به نسبت دراز با دوطرف درخت کاج و ساختمان چهار طبقه ای که میان خانه های مسکونی یک طبقه چون برج خودنمایی می کرد با نوار کاشی های آبی که در وسط آن نوشته شده بود “مدرسه علمیه حضرت زینب (س)". ماشین را پارک کرد .دوباره نگاهی به آینه انداخت و پیاده شد ورودی اصلی مدرسه از کوچه بن بستی بود که از کوچه اصلی فرعی میشد ،کوچه های بن بست برای او حال دیگری داشت جایی که آسمان قاب میشد مثل قاب گرد آسمان پر از کبوتر در سقف دالان خانه پدر بزرگش. خانمی از کنارش رد شد و نگاهی به کفش هایش کرد. در سکوت شیرین کوچه تنها صدای پاشنه های کفش او بود که آن را می شکست پاشنه ها را بالا گرفت و روی نوک انگشتانش راه رفت .” به وادی عاشق ایثار و فداکاری خوش آمدید لطفا با وضو وارد شوید “نوشته ای که روی پرده بود مانند خانه های قدیمی که جلوی در حیاطشان را پرده میزنند وضو نداشت به تردید افتاد بین داخل رفتن یا ماندن خانمی پرده را کنار زد با تردید پرسید:
” من وضو ندارم ” خانم لبخندی زد و گفت :
“اشکالی ندارد دفعه ی بعد البته با توجه وارد شوید اگر هم خواستید وضو خانه طبقه پایین هست .”
بوی عطر گل پیچ به مشام می رسید یک درخت نخل که سر به فلک کشیده و خرما داده بود. حیاط مدرسه بود یا باغ میوه، پرتقال و نارنج و انجیر چه بهاری دارد این حیاط ! دیوار حیاط پر شده بود از نوشته ها حتی دست از سر بدنه ی باغچه ها برنداشته بودند “من برای آمدنش چادری شدم تو برای آمدنش چه می کنی ؟” ” در همه حال حق را بگو و مدافع آن باش-امام علی “……..از چند پله ای دیگر بالا رفت “من فکر می کردم یک مملکت به شاه با سواد نیاز دارد بعد گفتم به وزیر باسواد نیاز دارد آخر فهمیدم به مردمانی باسواد نیاز دارد _امیر کبیر” وسط حیاط بالا سنگ قبری در زیر سایه سار درختان زیتون بود که بر شاخه های آن پیشانی بند یا حسین و یا زهرا و ….آویز شده بود اول فکر کرد قبر موسس مدرسه یا یکی از آخوندهاست مثل دانشکده که قبر پیرنیا در حیاط آنجاست نزدیک شد “شهید گمنام فرزند روح ا…"شهید گمنام در دانشگاه ها هم شهید گمنام داشتند فصل امتحانات که میشد همه به دور قبرشان حلقه میزدند، فاتحه ای خواند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه شده بود. از سه پله ی دیگر بالا رفت دوطرف پله پر بود از گلهای پیچ یکی از گلها را کند و مانند زمان کودکی شهدش را مکید هنوز همان طعم را می دهد ."از این که با کفشهایتان روی من راه نمی روید کمال تشکر را دارم…..

          *************                                                                                                        ******************نوشته شده توسط ملیحه رحیمی

 نظر دهید »

ژن گمشده (3) قسمت آخر

29 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

خنده ای بلند توجه همه رو به سمت وسط اتاق انتظار برد. خانمی با کیف و کفش ورنی و مانتو مشکی با گلدوزی های طلایی ، صداش با آهنگ بهم خوردن النگوهای مدل عربیش همراه شده بود ، بیشتر دستهاش حرکت داشتند تا لبهاش….. ” یه دکتر رفتم تشخیصش آندو متریوزبوده ؟!آدم مریض میشه بازم از نوع با کلاسش بشه مثل این میمونه که توی خیابون تصادف کنی آن هم با ژیان چقدر بیکلاس !” و صدای دوباره منشی که مانع شد تا حرفش رو ادامه بده “خانمها یه صندلی …..” به یک مبل تک نفره رسیدم حرارت بدنم خوابید نزدیک دری بودم که مدام باز بسته و باد سرد پاییزی به داخل اتاق وارد میشد

                                                                                       ****
“…….. آنوقتی که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود چقدر گفتم تا خونه بابات هستی……. “همیشه از سرزنش های مامانم ناراحت می شدم ولی بیراه نمیگه با خداحافظی که باعث ناراحتیش نشه گوشی رو قطع کردم . انگار تو گروه خونی و ژنتیک من موقع خلقتم ژن خونه داری جا مونده سه ماه از عروسیمون گذشته و هنوز غذای سوخته ، چلفته، بیمزه ، لباس با 10 خط اتو ،…… و سکوتی که در مقابل این خرابکاریها هست که از صد تا سیلی بدتره به امید روزی که خوب میشه . چشمم به قاب عکس عروسیمون با پشت زمینه ی برج ایفل روی دیوار اتاق خواب افتاد . چقدر خوش تیپ ! کاش همیشه اینطور بود کروات، کت و شلوار ، موهای بالا زده ؛ آن شب اینقدر اصرار کرده بودم تا راضی شد موها شو این مدلی بزنه. بهش آمده بود ولی خودش هر بار به آینه آتلیه نگاه می کرد به حالت پشیمانی دستی به موهاش می کشید تا صافشون کنه . امروز روز تولدشه و میخوام ناهار خوبی داشته باشم ، پول زیادی ندارم که غذا از بیرون بگیرم .خورشت فسنجون و ماهی قزل آلا دوست داره . خورشت رو توی دیگ بخار بلدم ولی او مخالفه ؛وقتی خورشت آماده شد میریزم توی دیگ مسی که تازگیا خریده، خیلی خوشحال میشه و به به چه چه میکنه، خدا منو ببخشه . نگاهی به ساعت دیواری انداختم. برای ماهی چاره ای نبود، تلفن رو برداشتم: “سلام آقای صفدری غذای امروز دانشگاه قزل آلا است؟ بی زحمت 2 تا ژتون برای من کنار بگذارید”

                                                                                 ****
صدای افتادن آینه ای توی اتاق طنین انداز شد از وقتی آمده بود یه ریز به آینه اش نگاه می کرد توی هر بار جابه جایی درست رو بروی هم بودیم دستی به پوست صورتش می کشید صورتش پر از کک مک شده و خیلی ورم کرده بودمدام به خودش یا دوستش می گفت “کی میشه این دوران تموم بشه.” خانم گلشن بفرمایید روی وزنه ، کفشتون رو هم در بیارید.” بعد این همه خورده جابه جایی این یک جابه جایی بزرگ بود کفشهام رو که به حالت آخوندی کرده بودم را پوشیدم. “58 کیلو ، کارت دارید ؟ با حرکت سر جواب منفی دادم . “برای فشار روی صندلی اینجا بشینید.” از توی کشوی کمد کنارش یه کارت صورتی رنگ در آورد. بالای کارت تاریخ مراجعه اول رو نوشت و بعد رو به خانمها گفت: “کتاب 8 نکته برای بارداری آسان رو کی میخواد ؟”

نوشته شده توسط ملیحه رحیمی 

 نظر دهید »

ژن گمشده (2)

23 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

 

 

” مامانم حالش خوبه طبق معمول داره جارو میکشه ؛ میدونه از کار خونه متنفرم مدام اصرار که بیا انجام بده فردا پس فردا رفتی خونه شوهر لنگ نمونی……… دوباره امشب دو رهمی با خواستگارا داریم .کل آینده من شده ازدواج ، تا دختر خونه ی بابات هستی و سن ازدواجت میشه دغدغه همه شوهر دادنته و از طرف دوست و آشنا خواستگار فرستاده میشه ، بالاخره یه موردی بهت قالب می کنندو عقد میکنی، تو مراسم عقدو دوران عقد مدام حرف ها در مورد زمان خونه بردن و جهاز عروسیه، بعد یه مدتی به خاطر عجله ای که بقیه دارند عروسی می گیری، خبر مرگت میری سر خونه زندگیت که هم خودت نفس راحتی بکشی و هم از اضطراب اطرافیان کم بشه .درست فردای فردای روز عروسی پچ پچ های بلندی در مورد زمان بچه دار شدن و نسخه ها و خاطره ها و درس های تاریخی که موجب عبرت شده اند گفته و نوشته میشه ….جالبه خاله ام همیشه میگه:” آدم بچه اول رو به خاطر خودش و حرف مردم میاره بچه دوم رو به خاطر بچه اول بچه های 2 به بالا رو از بس میبینی بچه شیرینه میاره.” (موندم چه شیرینی توی این دو بچه لوسش دیده که می خواد سومی رو بیاره ؟!)….. زندگی برای خودت نداری! مرضیه ما هم گول همین حرفها رو خورد این بساط براش پهن شد. تازگیا ایشون هم کلاس کودکیاری برای من گذاشتند . این سفید برفیش با گوشهای هفت کوتوله ایشو پیش من میاره ، میگه:” بیا نگهش دار، بیرون کار دارم.” منم خاله هستم تکه سنگ که نیستم، قبول میکنم. نرگس رو هنوز نگرفتم میگه: ” فردا پس فردا رفتی خونه ی شوهر بچه دار شدی سختت نباشه انگار 10 تا بچه بزرگ کرده باشی” و با بدجنسی تمام پوشک نرگس رو به سمتم پرتاب میکنه و میگه:” اینم برای دوره تکمیلیش، مامان رو صدا نکنی “حالا غیر از کار خونه دوره ی تربیت فرزند رو هم باید قبل از شوهر کردن بگذرونم .”

                                                                                    ****
“آقا شما داخل نیا آقا با شما هستم همان بیرون روی صندلی حیاط بشینید” مرد یک نگاهی به سه صندلی بیرون انداخت . هرچند از نم نم باران خیس شده بود ولی با لبخندی نشستن زیر باران را از بودن زیر نگاههای سنگین این همه زن ترجیح داد . به نشانه احترام به حرف منشی که حالا روی دستگاه فشار نیم خیز شده بود تا شماره ی روی آن رو بخونه و توجه ای به او نداشت ، دست به سینه اش گذاشت و بیرون رفت . سکوت مطلقی فضا رو در بر گرفته بود تنها صدای پاشنه های خانم آن مرد روی کف پارکت سالن انتظار به گوش می رسید و حرکت یوگا مانند سروچشم خانمها به سمت زن از در ورودی تا میز منشی ،از بالا به پایین یا از پایین به بالا. نگاه من فقط روی پاشنه های 20 سانتی متر کفش_ های او در طول مسیر خیره مانده بود و هر لحظه با خودم می گفتم الان پای چپش پیچ میخوره چون پای خودم مدام توی پاشنه 4 سانتی متر به بالا تعادل نداره….

                                                                                       ****

“شما با خانواده پر جمعیتی که دارید, رفت وآمدتون هم زیاده؟! من زیاد به رفت وآمد علاقه ای ندارم، به کار خونه هم علاقه ندارم، عقیده ام اینه که همه ی دخترا خانه دار متولد نمی شند ، درسم رو هم باید تا مقطع فوق ادامه بدم ،پنج سال اول زندگیمون هم بدون بچه باشیم البته بدون 2سال دوره عقدمون که با حساب سر انگشتی در سال 1400 بچه دار میشیم ، سن بچه با سال تولدش همراهه…..” این جمله ی آخر رو سریع و نفس گیر گفتم. چشم به چشم مامانم و وسط هال ایستاده بودم و شروط ازدواجم رو که به خواستگار گفته بودم رو تعریف می کردم اول همه ی نگاهها یا به سمت تلویزیون بود یا به سمت سفید برفی با آن گوشهاش ولی تا این جمله رو گفتم نگاه ها به سمت من قفل شد و از همه سنگین تر نگاه مامانم : “روت شد این شرط آخری رو بگی نه به داره نه به باره حرف بچه رو میزنی مردم چی میگن پسره پیش خودش چی فکر میکنه……” به حالت غیظ سینی چایی رو برداشت و به سمت آشپزخانه رفت :"تازه تو مراسم خواستگاری با دختر جاری آشنا در آمدند جلو مادر شوهر و خواهر شوهر و جاری بزرگی هر و کر می کردند …….” مرضیه نرگس رو از رو زمین بلند کرد وداخل کیسه خوابش گذاشت: “پسره خانواده ی پر جمعیتی داره 11 تا بچه ,6 تا جاری! کارمند دولت! مریمی که من می شناسم با همه چیز بسازه با بی پولی وسط ماه نمیسازه- ماشینش پرایده-یه تکه زمین تو ناکجا آباد داره که معلوم نیست کی آباد بشه باآن متراژش که خواهره وقتی اندازه اش رو می گفت انگار عددچهار رقمی رو میگهاز همه بدتر این مدل موهاش که خود مریم از این مدلها متنفره. اگه چرتکه بزنی اصلابا معیارات که تو دفترچه نوشتی مطابقت نداره.” نرگس سعی می کرد انگشت شصتم رو که با آن دستهای کوچک و تپلش گرفته بود داخل دهان ببره، بی توجه به حرفهای مرضیه گفتم : “جذبه اش و بلند قدیش و آقایی و پخته بودن و مدیرانه حرف زدنشو از قلم انداختی اینا رو که داشت”

نوشته شده توسط ملیحه رحیمی

                                                                             ****

 نظر دهید »

ژن گمشده (1)

20 مهر 1395 توسط ملا معماری در این وادی

 

من یک سالی هست که کلاس داستان نویسی طلاب ثبت نام کردم که توی حوزه هنری شهر یزد برگزار میشه توی این مدت داستانهای کوتاه نوشتم که مناسب دونستم برای دوستان بگذارم تا استفاده کنند و نظراتشون هم به بنده بگند اولین داستان ژن گمشده هست …..

 

“نه تا مگه جوجه کشی راه انداختند ! ماشاءالله هر چند سالی یکی میاورده ؟حالا چند تا این چند تا اون ؟نگو !خدا به دادت برسه هیچی بدتر جاری داشتن نیست .چهار روز هفته به خاطر حرص از یکیشون لبت تبخال میزنه…بلا بدور” اینها رو به ریحانه دوستم میگفتم و وسط بین چهار انگشتم و انگشت شصتم رو گاز میزدم"…….من که اصلا نمیتونم تحمل کنم ،خانواده ای با این جمعیت، افسانه ای،حالا خوبه پسره کارمند بانکه سرش به تنش میارزه، امید هست یه روز ملیاردر بشید؛ گفتی بانک ! از این کارتهای بانکی متنفرم از وقتی اینها در اومده توی جیب بابام چیزی نمی تونم کش برم اکثر وقتها توش چیزی پیدا نمیشه غیر از رسید عابر بانکا……. این سری نتونستم پول زیادی جمع کنم …6ماه شده ؟!.. ” سرم روی بالش و پاهام روی هوا تکیه به دیوار بود و گهگاهی با انگشت پای راستم از پله های فلزی برج ایفل که پوسترش رو به دیوار زده بودم بالا می رفتم یه جایی خوندم” به هر چیز فکر کنید همان آینده ی شماست و یه روزی اتفاق می افته” کم کم داشت تمام خون بدنم از رگهای انتهایی انگشت پاهام به سمت سرم یورش می بردند. تلفن توی جیب لباسم بودو با دستک کمر خوارون یه دستی هم روی پوستر اهرام ثلاثه مصر می کشیدم.به بابام گفته بودم بیا با هم مسافرت خارج بریم، فقط گفت :"پولش رو جور کن ” از آن طرف طلا هام گذاشت بانک امانت، این هم از وضعیت جیبش ، خوبه پول تو جیبیم سر جاشه! مامانم همیشه با آرزوهام مخالفه مدام میگه :"….خونه ی شوهر!، این آرزوها رو ببر خونه شوهر برآورده کن"کم کم دارم فکر می کنم این شوهرا غول چراغ جادو علاءالدین هستند!

****


“خانمها جابه جا بشید” همه از جا بلند شده و یک مبل به سمت در اتاق اصلی حرکت می کنند. هر از چند گاهی این نشستن های کسالت آور یک تحولی میخوره مخصوصا روی این مبل های چرم که مثل سرسره هستند هم حرکت وضعی داریم هم انتقالی…."خانم در رو ببندید هوا یه کم سرد شده رادیاتور ها رو تازه روشن کردیم…. ” نمی دو نم چرا من اینقدر گرممه انگار از سقف و کف زیر حرارت هستم .جمعیت اتاق از ظرفیت آن بیشتر است و همهمه صدا….. سعی می کنم نگاهم بیشتر به چهار دیواری اتاق باشه تا آدمها ،خدا نکنه با بعضی از آنها چشم به چشم بشی تا شجره نامه ات رو در نیارند ول کن نیستند. نوشته ی روی دیوار توجه ام رو جلب کردکه هتک حرمت کارمند دولت مجازات چنان و بهمان داره ؛ نعوذ بالله یکی مال این مملکت نباشه فکر می کنه مردم وحشند خوبه کنارش به زبان بیگانه ترجمه نشده .کم کم حکمت پیشخونهای بلند رو توی ادارات آن هم با شیشه متوجه می شدم.

نوشته شده توسط ملیحه رحیمی

****

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

راه بی زمان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • داستانهایی ناگفته از پیامبران
  • بناهای اسلامی ایران
  • بناهای اسلامی جهان
  • داستانهای کوتاه
  • حکمت و هنر اسلامی
  • اقتصاد مقاومتی در خانه ما
  • تواشیح و شعر های مناسبتی
  • نکاتی در مورد تحقیق و پژوهش
  • دانشمندان مسلمان
  • کاریکاتور موضوعات اجتماعی
  • عکس نوشته
  • خبر های کوتاه حوزه ما
  • ماه خدا .رمضان
  • دلتنگی من و امامم
  • سید علی خامنه ای
  • حکایتهایی از امامان
  • حکایتهایی از بزرگان
  • ماه محمد .شعبان
  • احادیث تلنگری
  • خیلی دور خیلی نزدیک
  • رژیم غذایی
  • بهار نوشدن دلها
  • ادعیه های رد نخور
  • امام جعفر صادق
  • مبارزه با نفوذ
  • شهدای بی مرز
  • داستان های کوتاه خودم
  • مکتب عاشورایی
  • چهل حدیث

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس