حدیث دیوار (2)
……."نگاهی به زیر پایش کرد موکت بود. از اینجا باید کفش ها را در می آورد خوشحال از اینکه دیگر مجبور نیست بر سر انگشت راه برود کفشها را در جاکفشی گذاشت چند نوشته ای هم آنجا بود ولی حسابی دیر شده بودو مجال توجه نبود. دری را باز کرد که روی آن نوشته بود” به مکتب امام صادق خوش آمدید ” یعنی اینجا مکتب خانه است، دانشگاه و مکتب خانه !کلمات اینجا معنای دیگری دارد. سالنی بزرگ که بر در و دیوار آن نوشته و عکس و پوستر نصب شده بود چهار سال دانشگاه رفته بود به غیر از تاریخ امتحانات و واحدهای درسی و شهریه چیزی دیگر به دیوار ندیده بود ولی اینجا تا دلت بخواهد روزنامه ی دیواری البته دیوار روزنامه ای زیاد است
“خانم با این دیر آمدنتون خیلی لاکپشتی حرکت نمی کنید مگر کلاس ندارید “
خانم رسولی بود روز مصاحبه اورا دیده بود برای سلام و احوالپرسی از هرکسی از جایش بلند میشد و احترام میگذاشت بعدها فهمید استاد اخلاق هستند
“بله چرا ،ساعت هشت کلاس علامه حلی سال اولی هستم تجوید قرآن دارم .”
“ساعت هشت و سی دقیقه هست به چهل و پنج دقیقه اول کلاس نمی رسید باید صبر کنید تا هشت و چهل و پنج دقیقه “
بی صر و صدا وارد می شوم اشکالی که نداره !”
نه خانم نمیشود باید صبر کنید ” تلفن زنگ خورد چک و چانه فایده نداشت روی صندلی کنار میز نشست
“سوالات شرعی با خانمها سرخوش و ایمانی هست هر کدام را میخواهید وصل کنم ….بله …. شما چرا اینجا نشستید پاشو برو پشت در کلاست، طبقه سوم انتهای سالن از آنجا به درس گوش بده “
این هم از آن حرف ها بود چقدر واجب است حالاهم نرفتی نرفتی این همه کلاس دیر رفتیم یا اصلا نرفتیم چطور شد تازه جلسه اول که نه از درسی خبر هست نه از استادی . خوشبختانه ساختمان آسانسور داشت دکمه را زد تا از طبقه سوم به همکف بیاید صدای دلنشین صلوات به گوش میرسید آسانسور به همکف رسیده بود ولی او مردد از نوشته روی در آسانسور “آیا شما پادرد هستید ؟یا خدایی نکرده کمر درد ؟آیا شما رماتیسم دارید؟به سلامتی شما کوچولویی در راه دارید ؟آیا شما از کادر مدرسه یا اساتید هستید ؟در صورتی که جواب شما به سوالات بالا منفی است چرا سوار من می شوید” اینجا در و دیوارش شعور دارند و حرف میزنند.! چاره ای نبود نگاهی به پله ها انداخت “بگو الله اکبر و بالا برو “نیرویی مضاعف گرفت بر هر از چند پله ای یکی از رذیلت ها با رنگ قرمز نوشته شده بود “کبر غیبت دروغ حسد تهمت و….."نفهمید چطور بالا آمد.کلاس علامه امینی، ایت الله همدانی، شهید دستغیب و…….انگار با هرکدام یه ارتباطی برقرار می کرد چه با معنا و چه بی معنا آتلیه 1،2،3و….و البته پشت در کلاس نشستن، خواست داخل برود. هنوز توجیه نشده بود. حس بدی داشت مثل زمانی که در مدرسه کار بدی کرده باشی و خانم معلم تورا به پشت در بفرستد. با اکراه نشست از ترس اینکه خانم رسولی بیاید. اول، از اینکه با تحصیلات دانشگاهی اینجا آمده به خود می بالید ولی حالا انگار نقطه سر خط هست . کتابش را در آورد دور و برش را نگاه می کرد برای روز اول آبرو ریزی است. صداهایی می آمد، با استاد پیش می رفت و برگه می زد زیر مطالب مهم را خط می کشید. سالن اینجا هم پر از نوشته بود: نکات تربیت فرزند، برخورد با شوهر، طب اسلامی، پوشش اسلامی، حدیث ،سخن حکیم و………ثانیه ها دقیقه و دقیقه ساعت می گذشت “یکسال بعد ،دو سال بعد ،هزار وشیشصد سال بعد…."لبخندی زد از حرف خواهر زاده اش هر وقت منتظر چیزی می شد. هشت و چهل و یک دقیقه بود بلند شد و خودش را مرتب کرد دستگیره را گرفت روی در کلاس نوشته بود:"یتیم کسی نیست که پدر ندارد یتیم کسی است که علم و ادب ندارد –امام صادق” حالا تو که صبر کردی این چهار دقیقه هم روش خودش را مجاب کرد و یه دوری در سالن زد تصور می کرد کلاسهای اینجا چگونه هست حتما به رسم قدیم روی زمین می نشینند آنهم دوزانو به نظرش سخت اما شیرین آمد. ساعت هشت چهل پنج دقیقه شد خوشحال مثل این که زنگ تفریح را زده باشند دستگیره را پایین گرفت در باز شد صندلی خالی ، کلاس پر بود از صندلی های خالی پنجره های زیر سقفی که بادی خنک مهر پرده های آن را تکان میداد. تابلویی روبروی در بود، برد کلاس “کلاس مجلس روضه نیست هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی –امام خمینی ….کلاس در سالن اجتماعات برگزار شده است ” صدای دلنشین صلوات از داخل آسانسور به گوش می رسید….
نوشته شده توسط ملیحه رحیمی