یوسف پیامبر
از امام رضا (ع) نقل شده كه فرمود: زندانبان به يوسف گفت: من تو را دوست مى دارم، يوسف گفت: هر مصيبتى كه تا امروز به من رسيده از ناحيه دوستى و محبّت بوده، عمّه ام مرا دوست مى داشت و براى آنكه مرا نزد خود نگاه دارد به من نسبت دزدى داد، پدرم مرا دوست مى داشت و به اين ترتيب حسد برادرانم را برانگيخت، همسر عزيز مصر مرا دوست مى داشت و باعث زندانى شدن من گرديد
يوسف در زندان به خداى تعالى شكايت برد و گفت: پروردگار به چه سبب مستحقّ زندان شدم؟ خداوند به او وحى كرد: تو خود زندان را برگزيدى، آن زمان كه به درگاهم عرضه داشتى، (پروردگارا زندان نزد من محبوبتر است، از آنچه اين زنان مرا بسوى آن دعوت مى كنند ) مگر تو نبودى كه عافيت از معصيت را ترجيح دادى؟
از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: وقتى كه برادران يوسف، يوسف را در چاه رها كردند، جبرئيل بر او وارد شد و گفت: اى پسر، چه كسى تو را در چاه انداخته؟ گفت، برادرانم به جهت حسادت به موقعيّت من در نزد پدر، مرا در اين چاه انداخته اند، جبرئيل گفت: آيا دوست دارى كه از اينجا خارج شوى، گفت: آن را از خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى طلبم، جبرئيل گفت: خداى ابراهيم به تو مى گويد: كه بگو: (خداوندا از تو مىخواهم به واسطه آنكه حمد و ستايش جملگى مخصوص توست، هيچ معبودى جز تو نيست، تويى مهربان، منّتگذار، پديد آورنده آسمانها و زمين، صاحب جلال و اكرام، بر محمّد و آلش رحمت فرست و در كار من فرج و گشايشى قرار بده و مرا از جايى كه گمانش را نمىكنم روزى بده) وقتى يوسف اين كلمات را بر زبان راند، خداوند او را از چاه نجات داد و از كيد زنان رهانيد و به او ملك مصر را از جايى كه گمانش را نمى برد، اعطا كرد.
قصص الأنبياء ( قصص قرآن - ترجمه قصص الأنبياء جزائرى)، ص: 267